امشب، حس خوب و قشنگی دارم. احساس میکنم که در عین تنهایی خیلی به حضرت دوست نزدیکم.
احساس میکنم تمام دنیا خلاصه شده در اطاقم . بدنم داره داغ میشود و سرم سنگین. در اوج مستی هستم . اشکم به راه افتاده . کسی صدایم می کند. همیشه این حس در اوج تنهایی به من دست میدهد . اونیکه همیشه میاد سراغم دوست داره تنها باشم. اون خجاتی نیست ولی دوست داره خودم باشم و خودش.
اگه بدونید که چقدر منو دوست داره به من حسودیتون میشه. وقتی میاد همه چیز میشود او و هروقت که میخوام گله کنم از دیر اومدنش و فراموش کردن من ، بهم میخنده و یادم میره که چی میخواستم بگم.
همیشه سرزده مییاد سراغم و اونقدر می نشیند کنارم تا خوابم ببره.
همیشه فکر میکنم که اومده منو ببره پیش خودش ولی وقتی از خواب پا میشم میبینم که رفته و فقط گرمای وجودش احساس میشه.
همیشه حرفایی که بهم میزنه را دوست دارم ولی خیلی زود از یادم میره.
یادم میره که میگه خوب باشم.
یادم میره که میگه همیشه کنارمه و نگران نباشم.
یادم میره که میگه بنده هایش را دوست داشته باشم.
یادم میره که مگه از هیچی نترسم و در راهش قدم بردارم.
نمیدونم چرا فراموش میکنم. ولی عیبی نداره خودش دوباره یادم خواهد آورد.
دارم کم کم آروم می شوم. دارم میشم مثل کسی که ازتشنگی لبانش ترگ خورده بوده و حالا به چشمه پر آبی رسیده و سیراب شده و نفس راحتی کشیده است و می گوید خدایاو شکرت.
خدایا ممنونم که امشب هم بهم سر زدی. دارد چشم هایم گرم می شود و پلک هایم همدیگر را در آغوش می گیرند.
روحم در حال آماده شدن برای رفتن موقت پیش اوست . چقدر این روح رازدار است و این همه شب که جسمم را ترک کرده صبح آمده ، یکبار هم از سفرش چیزی نگفته است.
خدایا ممنون که بازهم به من سرزدی.
خدایا ممنون تا شارژم کردی.
خدایا ممنون که گذاشتی با تو عشق بازی کنم و آروم بشم.
خدایا شکر. خدایا شکر. خدایاشکر.
پیام. 92.3.22